میزگرد تحلیل و بررسی کتاب «قرار بی‌قراری» در دفتر تهران پرس برگزار شد؛
میزگرد بررسی و تحلیل کتاب «قرار بی‌قراری» برگرفته از زندگی شهید مدافع حرم«مصطفی صدر‌زاده» با حضور نویسنده کتاب و همچنین دوستان شهید در دفتر تهران پرس برگزار شد.

به گزارش خبرنگار تهران پرس؛ میزگرد بررسی و تحلیل کتاب «قرار بی‌قراری» برگرفته از زندگی شهید مدافع حرم«مصطفی صدر‌زاده» با حضور نویسنده کتاب و همچنین دوستان شهید در دفتر تهران پرس برگزار شد.

بی قراره شهادت؛ از مِحراب مسجد تا میدان نبرد علیه داعش در سوریه

فاطمه‌سادات افقه دختردایی شهید «مصطفی صدرزاده» و نویسنده کتاب«قرار بی‌قراری» به عنوان اولین سخنران این میزگرد بود. آنچه می خوانید، صحبت نویسنده کتاب«قرار بی‌قراری» و دوستان شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده است:

 فاطمه‌سادات افقه: من و شهید مصطفی صدرزاده، ۱۲ روز با یکدیگر اختلاف سنی داریم؛ یعنی مصطفی ۱۹ شهریور ۱۳۶۵ متولد شد و من ۳۱ شهریور ۱۳۶۵. کتابی که من نگارش کرده‌ام درباره سرگذشت مصطفی بود که از اول دوران نوجوانی به دنبال گمشده‌ خود بود. او در دوران نوجوانی عضو بسیج شد و آنجا به دنبال گمشده خود رفت، سپس حوزه را انتخاب کرد و در مشاغل مختلفی هم فعالیت داشت که در نهایت، هدف و گمشده خود را در سوریه پیدا کرد و در همین مسیر و راه دفاع از حرم اهل بیت(ع) و جلوگیری از تحریف معنای اسلام به شهادت رسید. همه این‌ها کنار هم باعث شد تا «قرار بی قرار» نام کتاب من با محتوای زندگی شهید صدرزاده شود.

مروری بر بخش‌های کتاب«قرار بی‌قرار»

این کتاب از ۳ بخش تشکیل شده که یک بخش مصاحبه با اعضای خانواده شهید صدرزاده درباره کودکی و بخش دوم کتاب در مورد نوجوانی مصطفی و چگونگی ورود او به بسیج و اتفاقات و سختی‌های او در رفتن به سوریه است. مصطفی با کمک آقای بهرامی در بسیج مسجد محله‌شان فعالیت خود را شروع کرد، وی در آن زمان ۱۶ سال بیشتر نداشت. به قول یکی از دوستانشان، هنگام راه‌انداختن بسیج، کار فرهنگی روی زمین مانده بود و بخش فرهنگی را او به دست گرفت. عمده کارشان هم با بچه‌های کم سن و سال، تربیت و جذبشان بود، پس مصطفی کار فرهنگی را از بسیج آغاز کرد و لذا به بخش فرهنگی به خاطر اهمیتش، نگاه ویژه‌ای داشت.

بخش دوم کتاب بیشتر به نوجوانی آقا مصطفی و ابتدای جوانی و فعالیت‌های فرهنگی او پرداخته شده است. در بخش سوم کتاب به بخش سوریه و اعزام آقا مصطفی، همراه با چالش‌ها و شیوه جنگ‌آوری و حتی کار فرهنگی و جذب در سوریه پرداخته شده است. در بخشی از این کتاب به شرایط اعزام وی که آن زمان، او را برای اعزام به سوریه نمی‌پذیرفتند، پرداخته شده که وی خود را جای برادران افغان جا می‌زند، زبان و لهجه آن‌ها را یاد می‌گیرد تا بتواند وارد سوریه شود؛ در نهایت مسیرها و چالش‌هایی را طی می‌کند تا بتواند عضو لشکر فاطمیون شود و در نهایت به شهادت رسید.

زمانی که تازه شهادت مصطفی را به ما اعلام کرده بودند متاسفانه به دلیلی شرایط امنیتی با خیلی از افرادی که در سوریه بودند نتوانستیم صحبت کنیم؛ بنابراین بخشی از خاطرات سوریه شاید محدودتر باشد؛ ولی خدا رحمت کند شهید عطایی را، وی برای اینکه بخش خاطرات سوریه در این کتاب، خوب نگاشته شود، به بنده کمک بسیاری کرد و تعدادی صوت و فیلم از آقا مصطفی به بنده داد که توانستم از آن‌ها، مطالب این بخش را بنویسم و حالا یکی از این صوت‌ها لحظه شهادت آقا مصطفی بود که خیلی گوش کردن و نوشتن آن سخت بود. تمام کسانی که خارج از سوریه بودند، به من اطلاعاتی از خاطرات آقا مصطفی می‌دادند و با شهید عطایی بررسی می‌کردم تا خدای ناکرده چیزی خلاف واقع نگاشته نشود و تمام تلاشم را کردم تا حفظ امانتداری انجام شود.

بی قراره شهادت؛ از مِحراب مسجد تا میدان نبرد علیه داعش در سوریه

این کتاب، مستند داستانی است و با توجه به اینکه من شهید صدرزاده را از نزدیک می‌شناختم و در بخش تصویرسازی و روایت‌گری توانستم از آن کمک بگیرم.

شهید صدرزاده در کودکی بسیار پرانرژی بود، از دیوار راست بالا می‌رفت و این روحیه در من هم بود.

خاطرم هست، عید بود؛ پدر و مادر مصطفی، او را به بازار بردند تا لباس عید بخرند اما مصطفی قبول نکرد و در گوشه‌ای از بازار خودش را قایم کرد که پدر و مادرش فکر کنند او گم شده و بعد از اینکه همه جا را گشتند و حسابی خسته شدند، مصطفی از جایی که قایم شده بود بیرون آمد و گفت: «بریم اون لباسی که من می‌خوام بخرید» و پدر و مادر مصطفی لباس مورد نظر را خریداری کردند.

بیشتر اقوام با مصطفی اختلاف دیدگاه عمیقی داشتند؛ یعنی هر زمان آقا مصطفی می‌رفت سوریه و مجروح می‌شد و می‌آمد، به او می‌گفتند چرا داری این کار را می‌کنی؟ نه مصطفی ما را می‌فهمید و نه ما او را؛ البته مصطفی به خاطر شرایط جنگ خیلی حرف‌ها را نمی‌توانست بزند و حتی وقتی ما نقدش می‌کردیم، بیشتر مواقع سکوت می‌کرد و باز کار خودش را می‌کرد. یادم است حتی او بار آخری که از سوریه آمد، همسرم خیلی با مصطفی بحث کرد، از آنجایی که همسرم رشته تحصیلی‌شان تاریخ بود، گفت: «من که تو را نمی‌فهمم، ولی حسم این است که شما دارید کاری را می‌کنید که حضرت علی(ع) در جنگ نهروان با خوارج انجام می‌داد و شما با خوارج می‌جنگید.» تا اینکه آقا مصطفی شهید شد و این برای ما یک تلنگر بود تا بیشتر درباره خودش و مسیرش اطلاعات کسب کنیم. بار آخری که آقا مصطفی آمدند با همه عکس یادگاری انداختند و به شوخی گفتند که اگر شهید شدم این عکس در پروفایلتون بارگذاری کنید تا یاد من زنده بماند. 

قبل از این که موضوع سوریه آقا مصطفی پیش بیاد قرار بود کتابی درباره گردان عمار در زمان هشت سال دفاع مقدس بنویسیم. مستندی هم قراربود بسازیم که شهید صدرزاده به سوریه رفتند و نتوانستیم کار‌های برنامه‌ریزی شده را با هم انجام دهیم؛ لذا بعد از این‌که شهید شدند از مرکز «روایت فتح» با من تماس گرفتند و اعلام کردند که به دفترشان بروم. برنامه‌ریزی کرده و به دفترشان رفتم، از من خواستند که درباره شهید صدرزاده روایتگری کنم و به جای آن مستندی که قرار بود با خود او بسازیم، حالا من شده بود روایتگر قصه زندگی او که این وظیفه بزرگ و سختی بود. 

اگر تمام وصیت‌نامه شهدا را مطالعه کنیم خط قرمزشان رهبری و انقلاب است؛ هر جایی هم که قرار است سفارشی به افراد کنند تاکید می‌کنند که حواسمان به این خط قرمزها مانند؛ پیرو راه انقلاب بودن، گوش کردن به صدای امام(ره) و آیت‌الله خامنه‌ای باشد. حتی اگر وصیت‌نامه شهید سلیمانی را هم بخوانیم، بخش وسیعی از وصیت‌نامه مختص انقلاب و امام خامنه‌ای است؛ بنابراین خیلی واضح است که (سره و ناسره) را برایمان توضیح داده‌اند. 

هدف از نگارش و چاپ کتاب «قرار بی‌قرار» چه بود؟

هدفم از نوشتن و چاپ کتاب، زنده نگه‌داشتن نام شهید صدرزاده بود زیرا زنده‌نگهداشتن اسم شهدا بسیار مهم است و ما این روایتگری را از حضرت زینب(س) در عاشورا داریم. زنده نگهداشتن یاد، رسم و آداب زیستن شهدا، لطفی است که خدا شامل حال من کرد تا بتوانم چنین کاری را انجام دهم. درباره شهید صدرزاده کتاب‌های بسیاری است که یکی از بهترین و کامل‌ترین کتاب‌ها، «سرباز روز نهم» است. 

از آنجایی که مصطفی در دوران حیاتش، خود را محدود به قشر خاصی نمی‌کرد و حتی خودش را بیشتر وقف آن‌هایی می‌کرد که از نظر اجتماعی و یا اخلاقی آسیب پذیرترند، در نتیجه در سالگردش همه قشر افراد حضور پیدا کردند.

بی قراره شهادت؛ از مِحراب مسجد تا میدان نبرد علیه داعش در سوریه

نزدیک شدن به شخصیت شهدا هرچقدر که سخت باشد به همان اندازه هم می‌تواند آسان باشد؛ همه ما اشتباه داریم، خطا داریم که در مسیر شهادت شهید صدرزاده می‌توانیم همه این فراز و فرود‌ها را ببینیم؛ و به قول خودشان، هر کسی برای الگو گرفتن باید یک شهید داشته باشد و الگوی خودش هم شهید «ابراهیم هادی» بود.

این کتاب در ۳۰۰ صفحه نوشته شده است. به خاطر محدودیت‌هایی که داشتیم مجبور شدیم یک جا‌هایی از کتاب را حذف کنیم. تیراژ این کتاب برای بار نخست یک هزار و۱۰۰ تیراژ بود. 

نحوه آشنایی و دوستی تان با شهید مصطفی صدرزاده

حسین نوروزی: آشنایی بنده با مصطفی از پایگاه بسیج و بخش فرهنگی آن شروع شد. آقا مصطفی با تشکیل گروهی به نام امیرالمومنین(ع)، برنامه‌های فرهنگی بسیاری را انجام می‌دادند. بنده از سن ۱۴ سالگی وارد پایگاه بسیج شدم. از خصوصیات اخلاقی خوب مصطفی تا شهادتش کتاب‎ها می‌توان نوشت. به یاد دارم یک هفته به محرم مانده بود، می‌خواستیم فضاسازی کنیم، محله را سیاهپوش کنیم، کتیبه بزنیم؛ شروع به زدن پرچم‌ها و تابلو‌های شهدا کردیم. فردای آن روز سر مزار شهید صدرزاده آمدیم که تابلو بزنیم، یک دفعه نگاه کردیم تابلویی که سر مزار بود «یا قمر بنی هاشم(ع)» بود. من تعجب کردم از این که این همه تابلو چرا تابلوی «یا قمر بنی هاشم» بود، زیرا او قبل از شهادتش مدام می‌گفت من بعد از شهادتم پیش حضرت عباس(ع) هستم؛ و در یکی از ویدئوهایش هم هست که می‌گوید:«تاسوعا پیش عباسم». مادر هم او را نذر حضرت عباس کرده بود.

ویژگی‌های اخلاقی شهید صدرزاده

امیرحسین بهنیار: غم رفتن شهید مصطفی خیلی برایمان سخت بود. او از هر لحاظ انسان جسور و شجاعی بود. او کار فرهنگی را از زمانی که شروع کرد، بنده هم به عشق آقا مصطفی جذب پایگاه شدم و آن دوره‌ای که ما جذب پایگاه شدیم در مسیر رفتن به پایگاه بسیج، خفت‌گیر زیاد بود، اما همه خطر‌ها را به عشق آقا مصطفی به جان خریدیم. بعد از کار در پایگاه بسیج، او با وسیله نقلیه‌ای که در اختیار داشت، تک تک بچه‌ها را درب منزل می‌رساندند و شهید مصطفی شخصیت دوست داشتنی و بی‌نظیری به ویژه برای جوانان داشت.آنقدر بیان شهید صدرزاده با محبت بود که ناخودآگاه حس می‌کردی که با آدم‌های دیگر فرق دارد. داستان من و دو نفر از دوستانم با بچه‌هایی که در آن محل بودند، متفاوت بود. یعنی ما سه نفر قدری بیشتر به فضای درس و علم اهمیت می‌دادیم؛ و آقا مصطفی وقتی می‌دید ما اهل مطالعه هستیم و این فضا را دوست داریم، برای ما برنامه‌ریزی جداگانه‌ای نسبت به بچه‌های دیگر که اهل گشت و کار‌های نظامی‌گری بودند انجام می‌دادند.

بی قراره شهادت؛ از مِحراب مسجد تا میدان نبرد علیه داعش در سوریه

آقا مصطفی به تعبیر من برای حفظ قرآن، ارزش خیلی بالاتری قائل بود و به این موضوع خیلی اهمیت می‌داد؛ یعنی در سال ۹۰-۸۹ برای نوجوان ۱۳-۱۲ ساله استاد رضایی را از قم هماهنگ کرده بود تا در ماه مبارک رمضان به آن‌ها آموزش حفظ قرآن دهد و با یک سیاست خاصی نیز به نوجوان‌ها گفت اگر جز یک قرآن را حفظ کنید یک ربع سکه جایزه می‌دهیم که در آن سال در جایگاه خود ارزشمند بود و با این روش جایزه ما را تشویق به حفظ کرد و ما هم ما حفظ کردیم و جایزه را هم دریافت کردیم. قبل از این قضیه نیز یک سری کارت جوایزی درنظر گرفته بود که بابت حافظان جزء ۳۰ هدیه می‌داد.

آقا مصطفی یک حرکت دیگری هم انجام داد که به نظرم یک حرکت نو و جالبی بود. به نوجوان‌ها گفت اگر شما قرآن را حفظ کنید به شما تفنگ بادی هدیه می‌دهیم؛ و این خیلی عجیب بود. ما هم جزء ۳۰ را حفظ کردیم با اینکه در دل می‌گفتیم این کار عملی نمی‌شود، اما دیدیم که آقا مصطفی این کار را عملی کرد و حتی به ۳ نفر این جایزه را در مدرسه اهدا کرد؛ و با اینکه مدیر مدرسه موافق این کار نبود، اما آقا مصطفی مدیر را مجاب کرد و البته از خانواده‌ها نیز دعوت کرد و جوایز را تحویل آن‌ها داد و این برای من خیلی خاص بود که این جسارت در او وجود دارد که به نوجوان ۱۳-۱۲ ساله اعتماد می‌کند و تفنگ بادی به او هدیه می‌دهد.

فعالیت در مسجد

به نظرم برای منِ در آن دوره و مقطع شاید یکی از دلایلی که موجب شد جذب این محور و مسیر شوم، همین لطفی بوده که آقا مصطفی در حق ما کرد.

یکی دیگر از کار‌های خوب آقا مصطفی در زمینه علمی این بود که از سجاد ابراهیمی پور، برادر آقا سبحان دعوت کرد تا در زمینه درس ریاضی به بچه‌ها کمک کند. الان نیز آقای حسین نوروزی در مسجد این حرکت را انجام می‌دهد که معلم خصوصی برای بچه‌ها می‌گیرد و در بحث تحصیلی، موقع امتحانات به بچه‌ها کمک می‌کند.

یکی دیگر از کار‌های آقا مصطفی آموزش زبان انگلیسی به ما بود. آقا مصطفی یک دوره‌ای در هتل المپیک کار می‌کرد که داستان اینجا هم عجیب است البته بعد مدتی کوتاه نیز از آنجا بیرون آمد. اما در آن ایامی که در این هتل کار می‌کرد و شاهد رفت و آمد بازیکنان خارجی و افراد مختلف به این هتل بود احساس نیاز کرد به اینکه زبان انگلیسی یاد بگیرد و همزمان جرقه علاقه به یادگیری زبان اجنبی را هم در ما ایجاد کرد. آقا مصطفی با آن مشغله‌ای که داشت، برای ما در دفتر خط‌‌کشی می‌کرد و لغات زبان را می‌نوشت و می‌گفت باید حفظ کنید؛ جالب است می‌گفت اگر می‌خواهید این‌قدر امتیاز به شما بدهم باید این لغات را حفظ کنید. این فعالیت هرچند کوتاه بود و ادامه‌دار نبود، اما تاثیر آن را در خود مشاهده کردم. ضمن اینکه برایم جالب بود که آقا مصطفی واژه‌های انگلیسی را خیلی خوب تلفظ می‌کرد و بیان خاصی هم داشت.

آقا مصطفی به ورزش باستانی اهمیت می‌داد؛ یک‌بار ما را به باشگاه امیرالمومنین(ع) برد و گفت باید کشتی یاد بگیرید و کشتی‌گیر ورزیده‌ای شوید. برای من جالب بود نوجوانی که در چنین سنی دغدغه‌اش باید ژیمناستیک و یا بوکس و یا رشته‌های دیگر باشد، این‌طور به این ورزش باستانی اهمیت می‌دهد و تقریبا بین ۲۰-۱۵ نوجوان به واسطه آقا مصطفی به این باشگاه آمده بودند و تمرین می‌کردند، حتی یکی از بچه‌های ما در شهرستان و استان مقام کسب کرد.

یکی دیگر از کار‌هایی که آقا مصطفی به آن اهمیت می‌داد، کار فرهنگی بود. به نظر من در مورد کار فرهنگی آقا مصطفی می‌شود یک کتاب نوشت و آن را الگو کرد و در اختیار مساجد مختلف و اشخاصی که دغدغه کار فرهنگی دارند، قرار داد. شهید صدرزاده در کار فرهنگی به کم قانع نبود و در این کار دید وسیعی داشت.

اوایل صحبت هایم به این موضوع اشاره کردم که وقتی آقا مصطفی شهید شد، بابت این قضیه خیلی ناراحت و اذیت شدیم و گلایه کردیم که اصلاً آقا مصطفی چرا رفت و باید می‌ماند و کار فرهنگی می‌کرد. اما الان که در این سن هستیم به این نتیجه رسیده‌ایم که درست است که آقا مصطفی حضور جسمانی ندارد، اما حضور معنوی او آنقدر زیاد است که می‌شود این را احساس کرد. سر مزارشان آدم‌های مختلف با گرایشات سیاسی و با اعتقادات مختلف می‌آیند و ارادت خود را به آقا مصطفی ثابت می‌کنند. ممکن است خانمی را ببینید کم حجاب و یا نوجوانی که تیپ و استایل حتی ایرانی هم نداشته باشد، اما سر مزار شهید حاضر می‌شود و ارادت خود را ثابت می‌کند که این خیلی عجیب است. حتی در مراسم سالگرد آقا مصطفی در روز تاسوعا از کشور‌های مختلف آمده بودند.

شخصیت و روابط عمومی شهید صدرزاده ستودنی بود

حسین نوروزی: یکبار ما سر مزار آقا مصطفی نشسته بودیم یک فرد مذهبی به همراه یک فرد غیرمذهبی آمدند بر سر مزار و داستان زندگی‌شان را تعریف کردند. آن فرد غیر مذهبی که اهل مازنداران و ساکن یکی از بخش‌های مرفه نشین آنجا بود، گفت من رپر بودم و به واسطه فضای مجازی با آقا مصطفی آشنا شدم و کلا مسیر زندگی‌ام تغییر کرد. برای ما جالب بود که آقا مصطفی این حضور معنوی و هدایت معنوی دارد و اینطور می‌تواند روی آدم‌ها تاثیر بگذارد.

یکی از ویژگی‌های شهید این بود که روابط عمومی خیلی قوی داشت و با هر نوع قشری به راحتی می‌توانست ارتباط بگیرد و فرقی نمی‌کردمن باشم یا سبحان که شخصیت متفاوتی دارد و حتی آدمی که ما برچسب لات بودن روی او می‌زنیم او با بیان خودش با آن‌ها صحبت می‌کرد.

به طوری که وقتی آقا مصطفی شهید شد در مراسم ایشان افرادی را می‌دیدیم که به آن‌ها اراذل و اوباش می‌گوییم، حتی ممکن است یک جا‌هایی هم برخورد با او داشته باشیم، اما در مراسم شهید حضور یافته و برایش هم اشک می‌ریزد.

رفاقت و برادری

امیرحسین بهنیار: من سه چهار سال رفاقت داشتم اگر آقا مصطفی بپذیرد. البته من اسم آن را رفاقت نمی‌گذارم. من اسم آن را رابطه استادی-شاگردی می‌گذارم. من از آقا مصطفی خیلی یاد گرفتم.

اینجا یک پیشنهاد هم دارم. از آنجایی که قشر نوجوان الان ممکن است علاقه چندانی به خوانش کتاب نداشته باشند و البته باید به آن‌ها حق داد، می‌توان کتاب‌هایی را که در خصوص شهید نوشته شده به صورت صوتی درآورد؛ و برای آن‌ها خیلی راحت‌تر و در دسترس‌تر است.

 فاطمه‌سادات افقه: البته یکی از کتاب‌های مرتبط با شهید (قرار بی‌قرار) نسخه صوتی دارد.

امیرحسین بهنیار: منتها من نقدی که به کتاب‌های صوتی دارم این است که در خیلی از آن‌ها تخصصی نگاه نمی‌کنند و چون نوجوان و جوان امروز، ذهن ایده‌پرداز و خلاق و تصویرسازی دارد، می‌شود کتاب صوتی را خیلی حرفه‌ای کارگردانی کرد و به آن افکت‌های خاص داد و برای نوجوانان پخش کرد که این روش می‌تواند یکی از راه‌های جذب باشد.

حسین نوروزی: آقا مصطفی هر سال شب حضرت قاسم چند دقیقه‌ای درباره ایشان صحبت می‌کرد و من که در مسجد مشغول کار انتظامات و خادمی بودم و فقط صدای آقا مصطفی را می‌شنیدم، گویی برایم روضه بود و هیجان خاصی بمن می‌داد.

امیرحسین بهنیار: بله ضمن اینکه پادکست‌ها و افکت‌های خاصی مانند صدای شمشیر پخش می‌کرد که برای مخاطب جذابیت ایجاد می‌کرد و ما خودمان بازخورد این کار را دیدیم که خیلی تاثیرگذار بود.

بی قرار شهادت؛ از مِحراب مسجد تا میدان نبرد علیه داعش در سوریه

من چند وقت پیش به حسین این پیشنهاد را دادم که بخش‌هایی از کتاب‌های مرتبط با زندگی شهید که کوتاه است، به صورت بخش بخش کارگردانی شود تا در گلزار شهدا اجرا کنند و قرار است این کار عملیاتی شود.

دوران کودکی و نوجوانی‌ام با مصطفی گذشت

سبحان ابراهیم‌پور: بیشترین چیزی که افتخار آن نصیب ما شده است این است که من از کودکی و نوجوانی تا زمان شهادت کنار آقا مصطفی بودم.

اعتقاد دارم، آن‌هایی که به جنگ می‌روند و بر می‌گردند برای اینکه هر از گاهی مسیر را گم نکنند پارچه قرمزی می‌زنند و یک نشانی می‌گذارند، خدا نیز در زندگی بشر برای اینکه آن‌ها مسیر را گم نکنند یک نشانی را می‌گذارد و یک جایی می‌شود مانند ابراهیم هادی، شهید صدرزاده، حاج قاسم سلیمانی که هر کدام رنگ و بویی از آن محبوب خود دارند.

آقا مصطفی یک آدم عادی در جامعه ما بوده و اتفاقاً مثل همه آدم‌های عادی که زندگی کرده، در دوره‌های مختلف زندگی با چالش‌های مختلفی مواجه بوده است.

شهید آوینی در کتاب فتح خون عنوانی دارد مبنی بر اینکه همه آدم‌ها یک روزی و یک زمانی صحنه کربلا را تجربه می‌کنند یعنی تقابل حق و باطل و اینکه کدام‌تر را انتخاب کنم، یک روزی با آن مواجهه دارند.

آقا مصطفی نیز با چنین شرایطی مواجهه بوده است. از زمان بچگی که سراغ تئاتر رفته، یک دفعه رها می‌کند (البته در بسیج نیز یک مدتی تئاتر را وارد کرد) بعد یکی یکی جلو می‌آید و مسائل مختلف را تجربه می‌کند، البته از زبان خود شهید شنیدم که می‌گفت اگر حاجی بهرامی نبود ما را باید از فلان جا‌ها جمع می‌کردند.

اگر شما بخواهید شهید صدرزاده را به دیگران معرفی کنید این روایت‌ها باید خیلی ظریف و عمیق باشد یعنی شهیدی که وقتی می‌خواهد دوشهید گمنام بیاورد در یک محله‌ای دفن کند یک مسئول وقت جمهوری اسلامی به او می‌گوید تو لیاقت نداری، اینطور نیست که با کار فرهنگی خداحافظی کند.

آن چیزی که در زندگی آقا مصطفی مشخص است، این است که ایشان یک گنجینه‌ای بوده مانند سکه طلا که روز به روز قیمتی‌تر می‌شود و یا مثل نقره‌ای که صیقل می‌خورد و هر روز ارزشمندتر می‌شود.

در سوره عصر آمده است: «وتواصوا بالصبر و تواصو بالحق» این در زندگی آقا مصطفی مشخص بوده یعنی وقتی با نوجوانان کار می‌کند انواع صحبت‌ها را می‌شنود و یک جایی به او لفظ بچه گربه که می‌دهند، به دلیل تحقیر کردن آقا مصطفی بوده، اما این بعد تبدیل به طنز شد.

چالش های شهیدصدرزاده در زندگی

هوش سرشاری که آقا مصطفی داشته برای رضای خدا خرج شد. ما از حضرت زهرا(س) روایت داریم اگر بنده‌ای برای رضای خدا کاری انجام دهد و نیتش رضای خدا باشد، خدا آن کسری هایش را می‌پوشاند؛ و ما یکدفعه در یکی از اردو‌ها می‌بینیم بچه‌ای می‌افتد و دستش می‌شکند که می‌تواند کل زندگی مصطفی را تحت‌الشعاع قرار دهد و خداوند عنایت می‌کند و حلش می‌کند. یکدفعه می‌بینیم مصطفی چندین نوبت به سمت کربلا می‌رود، آن هم زمانی که به صورت قانونی امکان‌پذیر نبود و در عین مواجهه با انواع مشکلات، مصطفی و تنی چند از دوستانش که همراه او بودند حفظ می‌شود که آن هم برای چنین فضایی که خداوند بزرگش کند و یک نشانی به او دهد که باقی بشر نیز راه را از طریق او پیدا کنند.

مصطفی در هر برهه‌ای حرفی برای گفتن دارد. در برهه‌ای از نوجوانی می‌گوید هر کسی که می‌خواهد کار فرهنگی انجام دهد باید نوجوان را هدف قرار دهد. فرمایشی از حضرت علی در نهج‌البلاغه است که مضمونش این است که نوجوان مانند یک زمین وسیعی است که آماده کشت است و شما باید فقط بذر بکاری تا محصول بگیری و آقا مصطفی در همین راستا روی نوجوانان سرمایه‌گذاری می‌کند. حتی یکبار که با آقا مصطفی صحبت می‌کردیم تک به تک از نوجوانانی که با آن‌ها کار کرده بود، اسم می‌برد و اشک در چشمانش جمع می‌شد و به من می‌گفت خیلی خوشحالم که هر کدام از این بچه‌ها عاقبت بخیر شدند. در واقع مانند پدر و مادر دغدغه‌اش این بود که این بچه‌های نوجوان عاقبت بخیر بشوند.

جلوتر که می‌آییم مصطفی در ایام فتننه ۷۸ و ۸۸ ساکت نبود و علاوه بر اینکه ساکت نبود دیگران را نیز همراه خود می‌کند.

من یاد می‌آید در فتنه ۷۸ که هفت سال سن داشتم، پشت لندکروز مشکی که آقای بهرامی از سپاه گرفته بود ما را سوار می‌کرد و کلاهخود سر ما می‌گذاشت و در آن اتفاقات و حواشی ما را به کوچه باغ می‌برد و می‌گفت شما باید در این ماجرا هوشیار باشید و یک حساسیتی در ما ایجاد می‌کرد.

در سال ۸۸ نیز همین اتفاق افتاد، آقا مصطفی را در اتفاقات جامعه غایب نمی‌بینید. او هرجایی آماده شهادت بوده و در ماجرای فتنه ۸۸ این روایت را از محمود صفری شنیدم که می‌گفت آقا مصطفی آنجا که فتنه‌گران می‌خواستند اتوبوس آمبولانس را آتش بزنند، جلو آن‌ها را می‌گیرد. اما علت اینکه در آن برهه نیز شهید نمی‌شود برای این است که در برهه‌ای که جلو می‌آید می‌خواهد حرفی را بزند.

 یا در برهه‌ای دیگر می‌بینیم که شهید صدرزاده به حوزه علمیه نجف رفت، اما بعد دیپورت شد و بازگشت و یادم هست زمانی که برگشت ما در کانکس‌های کنار مسجد بودیم که دیدیم گریه کرد؛ و گفت من فهمیدم که کار من آنجا نیست و اینجا کار دارم.

ماجرای ازدواج مصطفی

اگر هر کدام از این اتفاقات برای هر فرد معمولی در جامعه بود قطعا جای خالی می‌داد. البته تعریف معمولی بودن را من متفاوت می‌کنم که قدری پارادوکس‌ها به مخاطب کمک کند.

جلوتر که می‌آییم در زندگی متاهلی او نیز اتفاقات مختلفی رخ می‌دهد. روزی که مصطفی ازدواج کرد، فردای آن روز پیگیر ساختن مستند بود و از من خواست که با او همراهی کنم. با این حال آقا مصطفی در زندگی متاهلی اینطور نبود که همسرشان ناراضی باشد و بگوید تو ما را رها کردی و ممکن بود آقا مصطفی سه ماه نباشد، اما وقتی می‌آید در یک روز طوری مدیریت می‌کند که انگار مسئله‌ای نبوده است.

هرجای زندگی مصطفی یک بویی از ائمه اطهار(ع) دارد. شما از مصطفی یک جا بوی قمر بنی هاشم را می‌گیرید، یکجا بوی امام حسن را می‌گیرید. یا در زندگی متاهلی شان مصطفی یک برهه‌ای در کار فرهنگی نیست نه به واسطه اینکه دنبال کسب درآمد باشد بلکه می‌خواهد بگوید من نسبت به این فرآیند و اتفاقاتی که مطرح می‌شود، عایدی شخصی ندارم.

شما هم همین اتفاق را در زندگی امیرالمومنین(ع) می‌بینید. ایشان تا جایی برای مردم هست که مردم او را می‌خواهند. ولایت امیرالمومنین که حذف نمی‌شود، اما مردم باید بخواهند. در زندگی آقا مصطفی نیز یک برهه‌ای در کار فرهنگی حضور ندارد. اما بعد خود بچه‌ها سراغ او می‌روند و او را برمی‌گردانند.

بی قراره شهادت؛ از مِحراب مسجد تا میدان نبرد علیه داعش در سوریه

آقا مصطفی فرد حاشیه‌ساز نبوده، یک جایی ممکن است افرادی روایت‌هایی از اختلافاتش در امور فرهنگی بکنند، اما او به خوبی این مسئله را مدیریت می‌کند.

جلوتر که می‌آییم ماجرای سوریه را داریم که قبل از آن آقا مصطفی به دنبال سپاه صابرین و سپاه قدس رفته و یک دست‌کاری در شناسنامه کرده و حتی شناسنامه محمدحسین را می‌برد، اما نمی‌رود.

آقا مصطفی می‌گفت من سه جا مستقیم فکر کردم شهید می‌شوم (که البته بار سوم به شهادت رسیدند.) یکجا در سال ۸۸ فکرکردم که شهید می‌شوم، اما نشد و شک کردم چرا شهید نشدم. یک جا در سال‌های ۹۳ بود که من پشت تخته سنگی بودم و تک تیراندازی می‌توانست من را بزند و برای اینکه من را اذیت کند، به سمت سنگ تیراندازی می‌کرد و سنگ لب پر می‌شد و به صورتم می‌خورد، اما باعث شهادتم نشد و آنجا به خاطر این شهید نشدم که زندگیم مثل نواری شکل جلوی چشمم آمد که اگر من الان شهید شوم برای خانواده‌ام و دوستان و .. چه اتفاقی می‌افتد.

امروز که با دختر شهید صوت‌هایی که با هم رد بدل کرده‌اند مرور می‌کردیم سرشار از عاطفه است.

خاطره ای از اربعین ۹۲ 

یک روزی در ایام اربعین ۹۲ در خانه نشسته بودیم. به او گفتم واقعاً چطور می‌توانی خانواده‌ات را ول کنی و بی‌تفاوت باشی که گفت اصلا ً اینطور نیست. من دلم برای تک تک آن‌ها تنگ می‌شود.

ما درباره فردی صحبت می‌کنیم که تمام آن اتفاقاتی که برای ما به عنوان یک انسان وجود دارد برای او هم وجود دارد، اما او توانسته این‌ها را مدیریت کند و در واقع مدیریتش را خدایی کرده و خدا نیز جا‌هایی برای او جبران کرده است.

در ماجرای سوریه نیز وقتی با هم به میدان شهدا و میدان دولاب تهران می‌رفتیم، شور و اشتیاقی که او داشت از همه بیشتر بود؛  وقتی در سوریه می‌فهمد در آن آشپزخانه‌ای که کار می‌کرده یک سری مسائل حاشیه‌ای وجود دارد مثل من نیست که بگوید ولش کن، ما را معطل خودشان کردند. می‌ماند و اصرار می‌کند برای حضورش در جنگ سوریه. او درباره آن ایام نیز این طور تعریف می‌کرد که ما در یک وضعیتی بودیم که یک ماه صبحانه، ناهار و شام زیتون سیاه می‌خوردیم؛ و زمانی که مصطفی را دیپورت می‌کنند، اما محکم می‌ایستد و از دفتر رهبری استفتاء می‌گیرد و می‌گوید من یک ایرانی هستم که به صورت غیرقانونی به سوریه آمده‌ام، حکمش چیست که آن موقع جواب رهبری این بود که اگر در دفاع از حرم اهل بیت(علیهم السلام) شهید بشود یا دفاع کند جایز است. انگار که در زمان امام حسین(ع) جنگیده است.

آقا مصطفی در شخصیت‌سازی بسیاری از افراد موثر بوده است. او به نوجوان شخصیت می‌دهد خداوند نیز شاکله و قالبش را درست می‌کند و جلوتر که می‌آییم او در یک زمانی که فاطمیون ملجا و پناهی در سوریه نداشتند، از فاطمیون دفاع می‌کند و وقتی شهید می‌شود فاطمیون نیز کنار او پررنگ می‌شود. قبل او که ابوحامد شهید می‌شود خبر خاصی در رسانه‌ها وجود ندارد. اما وقتی مصطفی شهید می‌شود، فاطمیون نیز کنار او بُلد می‌شود.

حالا همین آقا مصطفی وقتی به سوریه می‌رود در آنجا نیز کار فرهنگی را که برای نوجوان داشت شروع می‌کند و کار‌هایی مانند تشکیل کلاس قرآن، تشکیل گروه رسانه و گروه علمی را انجام می‌دهد.

فیلم منطقه پرواز ممنوع که روایت من و مهدی است. یادم هست وقتی که رفتیم موتور گرفتیم و این را کوادکوپتر کردیم، یک دفعه آقا مصطفی گفت یکی از دوستان من آماده‌اش را دارد که برای ما آورد و ما نتوانستیم آن را کنترل کنیم که به زمین خورد و از بین رفت که آن موقع نزدیک ۴-۳ میلیون ارزشش بود. همین اتفاق در سوریه با مهدی صابری فاوای فاطمیون به نوعی دیگر تکرار می‌شود.

سوریه...

خداوند وقتی می‌بیند کسی نیتش خیر است و ظرفیتش قابل وسعت است به او کمک می‌کند و می‌بینیم که شهید صدرزاده یک گردان از جوانان افغانستانی تشکیل می‌دهد که می‌شود جبهه سوریه.

سردار رفیعی درباره شخصیت نظامی شهید یکبار می‌گفت ما آنجا ۷۸ تکنیک جنگی را از زندگی رزمی مصطفی استخراج کردیم، اما همین مصطفی وقتی در جلسات می‌آمد گوشه‌ای می‌نشست که حاج قاسم او را صدا می‌زد که کنار او بنشیند.

آقا مصطفی که در مسجد و حسینیه با نوجوانان کار می‌کند باز از فضای مجازی غافل نیست و یادم هست که بعد از فتنه ۸۸ از من خواست که برای او اکانت فیس بوک درست کنم تا در این فضا فعالیت روشنگری داشته باشد. 

راه مصطفی همچنان ادامه دارد

شهید صدرزاده تاثیر زیادی در شناساندن فاطمیون داشت و مستندانی که برای فاطمیون ساخته می‌شود، مستند مصطفی صدرزاده و یکی از فاطمیون بنام «شهیدعطایی» که باهم رفیق می‌شوند، است که وسیله خیر شدند تا فاطمیون دیده شود.

مصطفی یک گنجینه‌ای است که هرجایی از زندگیش را باز می‌کنید به شرط اینکه چالش‌هایش را برای جوانان و نوجوانان مطرح کنید، کلی نکته و حرف دارد.

فردی تعریف می‌کرد مصطفی را خواب دیدم به او گفتم من می‌توانم شبیه تو بشوم و مصطفی سه مرتبه به او گفته بود؛ آره اگر بخواهی می‌توانی. در واقع راه مصطفی همچنان ادامه دارد.

وقتی از خود شهید می‌پرسیدم برای چی می‌خواهی شهید بشوی می‌گفت: اگر شهید شوم دستم در کار فرهنگی بازتر است.

شهید مصطفی صدرزاده دو شاخصه جالب در زندگی دارد یکی ادب است و یکی شجاعت و زندگی او برای هر فردی و هر ذائقه‌ای یک نکته دارد؛ و آن چیزی هم که مصطفی را خالص کرد، با وجود اینکه ممکن است، برخی از اختلافات او در امور فرهنگی روایت کند، من می‌گویم همه این‌ها مصطفی را خالص کرد. آن جایی که به او می‌گویند نباید فلان جا بیایی، او دست آن مسئول مربوطه را می‌بوسد و این کار او را خالص می‌کند.

خود شهید روز‌های آخر می‌گفت آن چیزی که باعث شد من شهید نشوم این بود که من شهادت رو دوست داشتم.

 فاطمه‌سادات افقه: مادر شهید در چهارپنج سالگی به خاطر تصادفی که آقا مصطفی کرده بود، بخاطر اینکه فکر می‌کند مصطفی را از دست می‌دهد او را نذر حضرت عباس می‌کند و می‌گوید ان‌شاءالله تربیت شود و یک سرباز برای حضرت عباس باشد که در زندگی آقا مصطفی می‌بینیم که زندگی او به نحوی به حضرت عباس گره خورده است و شهید تاسوعا می‌شود و سر مزارش که می‌رویم می‌بینیم ردی از حضرت عباس هست و حتی یک ویدئویی نیز از او می‌بینیم که می‌گوید: ان‌شاءالله تاسوعا پیش حضرت عباسم.

انتهای پیام/

 

 

کد خبر: ۵۱۶۹۵
۰۱ شهريور ۱۴۰۲ - ۲۰:۱۱
save
email
اشتراک گذاری :
ارسال نظر
captcha